جدول جو
جدول جو

معنی فعل پذیر - جستجوی لغت در جدول جو

فعل پذیر(دْ / دِ شَهْ نِ)
دارای انفعال. (یادداشت مؤلف). آنچه قبول فعل کندو از قوه به فعل درآید. (فرهنگ فارسی معین) : پنداری که این قوت حیوانی به قیاس با زندگی اندامها را فعل پذیر میکند، یعنی پذیرای زندگانی و این معنی را به تازی انفعال گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
فعل پذیر
پویه پذیر پویایی پذیر آنچه قبول فعلیت کند و از قوه بفعل در آید
تصویری از فعل پذیر
تصویر فعل پذیر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلل پذیر
تصویر خلل پذیر
قابل اختلال و تباهی، خراب شدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکل پذیر
تصویر شکل پذیر
شکل پذیرنده، ویژگی آنچه به هر شکلی درآید
فرهنگ فارسی عمید
(فِ پَ)
انفعال. (یادداشت مؤلف). حالت و کیفیت فعل پذیر. (فرهنگ فارسی معین). در متون روانشناسی در مقابل اصطلاح فرانسوی پاسیویته به کار میرود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ خوَرْ / خُرْ دَ)
هرچیزی که قابل اختلال و تباهی و آشفتگی بود. (ناظم الاطباء). آنچه خلل می پذیرد:
هرکه در کار سخت گیر شود
نظم کارش خلل پذیر شود.
نظامی.
عنایتی که ترا بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست.
سعدی.
خلل پذیر بود هر بنا که می بینی
مگر بنای محبت که خالی از خلل است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اِ دا رَ دَ / دِ)
شکل پذیرنده. آنچه که شکل قبول کند. قابل شکل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
عزل پذیرنده. قابل عزل شدن. شایستۀ برکناری. درخور عزل، قبول برکناری کننده. که عزل و برکناری را بپذیرد:
تا بر این است ره و سیرت تو
نیست این دولت تو عزل پذیر.
سوزنی.
سپه آورد رخت، مورچۀ مشکین پر
تا تو از مملکت حسن شوی عزل پذیر.
سوزنی.
به وزارت نشسته خوشدل و شاد
وز امارت نگشته عزل پذیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
عقل پذیرنده. آنچه عقل آن را بپذیرد: این معنی عقل پذیر نیست، یعنی عقل از قبول معنی آن ابا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
منقول. که قابل انتقال و جابه جا کردن است
لغت نامه دهخدا
تصویری از فعل پذیری
تصویر فعل پذیری
پویه پذیری پویایی پذیری حالت و کیفیت فعل پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلل پذیر
تصویر خلل پذیر
هر چیزیکه قابل اختلال و تباهی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکل پذیر
تصویر شکل پذیر
آن چه که شکل قبول کند قابل شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنا پذیر
تصویر فنا پذیر
فرا شوند آنکه فانی شود فانی مقابل فناناپذیر باقی
فرهنگ لغت هوشیار
آسیب پذیر، تباهی پذیر، فسادپذیر، رخنه پذیر
متضاد: خلل ناپذیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قابل حلّ شدن، محلول
دیکشنری اردو به فارسی